#زاهد_نادان
زاهدى از مردم کناره گرفت و به بیابان رفت و
در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصمیم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد
شهر و اجتماع مردم نشود.
او در کنج خلوت عبادت خود عرض مى کرد: ((خدایا رزق و روزى مرا که قسمت من کرده اى به من برسان )) هفت روز گذشت ، و هیچ
غذائى بدستش نرسید و از شدت گرسنگى نزدیک بود بمیرد، به خدا عرض کرد: خدایا روزى
تقسیم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض کن ، از جانب خداوند به او تفهیم شد
که : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد شهر گردى و به
نزد مردم بروى .
او ناگزیر شد وارد شهر شد، یکى غذا به او
رسانید، دیگرى آب و نوشیدنى به او داد، تا سیر و سیراب گردید، او به حکمت الهى
آگاهى نداشت در ذهنش خطور کرد که مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا
نرسانید و... از طرف خداوند به او تفهیم شد که آیا تو مى خواهى با زهد (ناصحیح
خود) حکمت مرا از بین ببرید آیا نمى دانى که من بنده ام را بدست بندگانم روزى مى
دهم ، و این شیوه نزد من محبوبتر است از اینکه بدست قدرتم روزى دهم .
داستان دوستان جلد 5
محمد محمدى اشتهاردى
@hadiyanenoor