عشق یعنی..

پیام های کوتاه
نویسندگان

۱۱۰ مطلب توسط «سیدمحمد صادقی» ثبت شده است

۲۴
بهمن

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آلِ:

مَنْ أَحَبَّ فَاطِمَةَ ابْنَتِی فَهُوَ فِی الْجَنَّةِ مَعِی وَ مَنْ أَبْغَضَهَا فَهُوَ فِی النَّارِ

هر کس فاطمه علیها الاسلام دخترم را دوست بدارد، در بهشت با من است و هر کس با او دشمنی ورزد، در آتش [دوزخ] است.

  • سیدمحمد صادقی
۲۰
بهمن


دکتری برای خواستگاری دختری رفت،
ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می‌کنم که مادرت به عروسی نیاید!

آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:
در سن یک‌سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگی‌مان را تأمین کند در خانه‌های مردم رخت و لباس می‌شست...
حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.
نه‌فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت‌زده کرده است.
به نظرتان چه‌کار کنم!

استاد به او گفت:
از تو خواسته‌ای دارم؛ به منزل برو و دست مادرت را بشور،
فردا به نزد من بیا و بهت میگم چه‌کار کنی و جوان به منزل رفت و این کار را کرد ولی باحوصله دست‌های مادرش را درحالی‌که اشک بر روی گونه‌هایش سرازیر شده بود انجام داد...

زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی‌که از شدت شستن لباس‌های مردم چروک شده و تماماً تاول‌زده و ترک برداشته‌اند را دید، طوری که وقتی آب را روی دستانش می‌ریخت از درد به لرز میفتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را به هم نشون دادی!

من مادرم را به امروزم نمی‌فروشم...
چون او زندگی‌اش را برای آینده من تباه کرد
!

  • سیدمحمد صادقی
۱۲
بهمن


38 سال گذشت ...
از روزی که پیر فرزانه ، با آن آرامش آسمانی ، از پله های پرواز عشق ، پای بر خاکی گذاشت که از آن پس ،خاک عاشقان شد ...

#امام_آمد


  • سیدمحمد صادقی
۰۹
بهمن
درستکار باش روزی حلال می رسد

روزی جوانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد:
- سرمایه ندارم.
امام علیه السلام فرمود: درستکار باش! خداوند روزی را می رساند.
جوان بیرون آمد. در راه کیسه ای پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امام علیه السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام می کنم که اگر همیانی گم کرده اند نزد من آیند.
با صدای بلند گفت:
هر کس کیسه ای گم کرده، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را ببرد.
فردی آمد و نشانه های کیسه را گفت، کیسه اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد.
جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت.
حضرت فرمود:
- این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد.

:books: پی نوشت :
بحار، ج 47، ص 117

  • سیدمحمد صادقی
۰۹
بهمن


خنده پیامبر (ص )
روزى پیامبر (ص ) به طرف آسمان نگاه مى کردند و مى خندیدند، شخصى به آن حضرت عرض کرد: چرا مى خندید؟
پیامبر فرمود: آرى به آسمان نگاه کردم ، دیدم دو فرشته به زمین آمدند، تا پاداش عبادت شبانه روزى بنده با ایمانى را که هر روز در محل نماز خود، به عبادت و نماز مشغول مى شد، بنویسد. اما او را در محل نماز خود نیافتند، بلکه در بستر بیمارى یافتند، آنها به سوى آسمان بالا رفتند، و به خدا عرض ‍ کردند: ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان ، به محل نماز او رفتیم ، ولى او را در محل نمازش نیافتیم بلکه او در بستر بیمارى آرمیده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود: تا او در بستر بیمارى است ، همان پاداش ‍ را که هر روز براى او هنگامى که در محل نماز و عبادتش بود، مى نوشتید، بنویسید، و بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیمارى است ، براى او بنویسم »
(فروع کافى ، ج 1، ص 31، بحارالانوار ج 22، ص 83)
  • سیدمحمد صادقی
۰۸
بهمن

یکی از شاگردان شیخ انصاری می گوید:
«در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست داشت.
از شیطان پرسیدم: "این بندها برای چیست؟"
پاسخ داد: "اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سوی خویش می کشم و به دام می افکنم. دیروز، یکی از طناب ها را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است، کشیدم، ولی افسوس که بر خلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و بازگشت".
هنگامی که شیطان این ماجرا را نقل کرد، از او پرسیدم: "اکنون که طناب ها را در دست داری، طناب مرا نشان بده".
شیطان لبخندی زد و گفت: "امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان به دنبال من می دوند !"...
هنگامی که از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. عاقبت تصمیم گرفتم مطلب را برای شیخ بیان کنم.
شیخ گفت: "شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دام او گریختم.
جریان از این قرار بود که دیروز به مقداری پول نیاز داشتم و از سویی، چیزی در منزل موجود نبود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم وجود دارد که هنوز وقت مصرفش نرسیده است؛ آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم. با خود گفتم که از کجا معلوم که بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. از این رو، چیزی نخریدم و پول را به جای اولیه اش را باز گرداندم"»...

  • سیدمحمد صادقی
۰۷
بهمن

لباس زیبا در نماز

نقل شده : هنگامى که امام حسن مجتبى (ع ) براى نماز برمى خواست ، بهترین لباسهاى خود را مى پوشید.
از آن حضرت پرسیدند: چرا بهترین لباس خود را مى پوشید؟
امام در پاسخ فرمود:
ان اللّه جمیل یحب الجمال ، فاتجمل لربى و هو یقول : خذوا زینتکم عند کل مسجد.
خداوند، زیبا است و زیبائى را دوست دارد، و به همین جهت ، من لباس ‍ زیبا براى راز و نیاز با پروردگار مى پوشم ، و هم او فرموده است که : به هنگام رفتن در مسجد، زینت خود را برگیرید.
بر همین اساس ، طبق روایات ، استجاب دارد که انسان در حال نماز نیکوترین لباس خود را بپوشد، و خود را معطر کند، و با رعایت نظافت و طهارت کامل ، به نماز و راز و نیاز با خداى بزرگ ، بپردازد.

این هم  آدرس کانال ما

@hadiyanenoor

  • سیدمحمد صادقی
۰۴
بهمن

شهر بى عیب

امام باقر (ع ) فرمود: یکى از شاهان بنى اسرائیل اعلام کرد: «شهرى مى سازم که هیچگونه عیبى نداشته باشد و هیچکس نتواند در آن عیبى بیابد» (فرمان داد معمارها و بنّاها و کارگرها مشغول شدند و آن شهر با آخرین سیستم و با تمام امکانات ساخته شد) پس از آنکه ساختن شهر به پایان رسید، مردم از آن شهر دیدن کردند و همه آنها به اتفاق نظر گفتند شهرى بى نظیر و بى عیب است .
در این میان مردى نزد شاه آمد و گفت : «اگر به من امان بدهى ، و تاءمین جانى داشته باشم ، عیب این شهر را به تو مى گویم »
شاه گفت : به تو امان دادم .
آن مرد گفت :
«لها عیبان : احدهما انّک تهلک عنها، والثّانى و انّها تخرب من بعدک »
«این شهر دو عیب دارد: 1. صاحبش مى میرد 2. این شهر سرانجام بعد از تو خراب مى شود»
شاه فکرى کرد و گفت : چه عیبى بالاتر از این دو عیب ، سپس به آن مرد گفت : به نظر تو چه کنم ؟
آن مرد گفت : شهرى بساز که باقى بماند و ویران نشود، و تو نیز در آن همیشه جوان باشى ، و پیرى به سراغت نیاید (و آن شهر بهشت است ).
شاه جریان را به همسرش گفت ، همسرش فکرى کرد و گفت : در میان همه افراد کشور، تنها همین مرد، راست گفته است .

  • سیدمحمد صادقی
۱۱
دی

نقل شده : حضرت موسى (ع ) در مجلسى نشسته بود ناگهان ابلیس به محضر آن حضرت رسید، درحالى که کلاه رنگارنگ درازى بر سر داشت ، وقتى نزدیک شد از روى احترام ، کلاه خود را از سر برداشت و سپس به سر گذاشت وگفت : السّلام علیک .
موسى (ع ) فرمود: تو کیستى ؟، او جواب داد:((من ابلیس هستم )).
موسى - خدا تو را بکشد، براى چه به اینجا آمده اى ؟
ابلیس - آمده ام بخاطر مقام ارجمندى که در پیش گاه خدا دارى بر تو سلام کنم .
موسى - با این کلاه رنگارنگ چه مى کنى ؟
ابلیس - با این کلاه ، دلهاى فرزندان آدم (ع ) را آلوده و منحرف مى کنم (وقتى آنها به زرق و برق دنیا که نمودارش در این کلاه وجود دارد، دل بستند، براحتى از صراط حق ، منحرف خواهند شد).
موسى - چه کارى است که اگر انسان انجام دهد، تو بر او چیره مى شوى ؟
ابلیس - هنگامى که انسان خود بین باشد و عملش را زیاد بشمرد، و گناهانش را فراموش کند ( بر او چیره مى گردم ) و تو را از سه خصلت بر حذر میدارم 1- با زن نامحرم خلوت نکن که در این صورت من حاضرم تا انسان را به گناه بى عفتى وا دارم 2- با خداوند اگر پیمان بستى حتما آن را ادا کن 3- وقتى متاع یا مبلغى به عنوان صدقه ، خارج کردى ، فورا آن را به مستحق بپرداز، زیرا تا صدقه داده نشده من حاضرم که صاحبش را پشیمان کنم . سپس ابلیس ، پشت کرد و رفت در حالى که مى گفت : یا ویلناة علم موسى ما یحذّر به بنى آدم : ((واى بر من ، موسى (ع ) دانست امورى را که بوسیله آن ، انسانها را از آلودگى بر حذر مى دارد)).

نقل از کتاب داستان دوستان َ

  • سیدمحمد صادقی
۱۰
دی

#زاهد_نادان

زاهدى از مردم کناره گرفت و به بیابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصمیم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در کنج خلوت عبادت خود عرض مى کرد: ((خدایا رزق و روزى مرا که قسمت من کرده اى به من برسان )) هفت روز گذشت ، و هیچ غذائى بدستش ‍ نرسید و از شدت گرسنگى نزدیک بود بمیرد، به خدا عرض کرد: خدایا روزى تقسیم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض کن ، از جانب خداوند به او تفهیم شد که : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزیر شد وارد شهر شد، یکى غذا به او رسانید، دیگرى آب و نوشیدنى به او داد، تا سیر و سیراب گردید، او به حکمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور کرد که مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانید و... از طرف خداوند به او تفهیم شد که آیا تو مى خواهى با زهد (ناصحیح خود) حکمت مرا از بین ببرید آیا نمى دانى که من بنده ام را بدست بندگانم روزى مى دهم ، و این شیوه نزد من محبوبتر است از اینکه بدست قدرتم روزى دهم .

داستان دوستان جلد 5  

محمد محمدى اشتهاردى

@hadiyanenoor

  • سیدمحمد صادقی