عشق یعنی..

پیام های کوتاه
نویسندگان

زاهد نادان

جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ

#زاهد_نادان

زاهدى از مردم کناره گرفت و به بیابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصمیم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در کنج خلوت عبادت خود عرض مى کرد: ((خدایا رزق و روزى مرا که قسمت من کرده اى به من برسان )) هفت روز گذشت ، و هیچ غذائى بدستش ‍ نرسید و از شدت گرسنگى نزدیک بود بمیرد، به خدا عرض کرد: خدایا روزى تقسیم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض کن ، از جانب خداوند به او تفهیم شد که : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزیر شد وارد شهر شد، یکى غذا به او رسانید، دیگرى آب و نوشیدنى به او داد، تا سیر و سیراب گردید، او به حکمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور کرد که مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانید و... از طرف خداوند به او تفهیم شد که آیا تو مى خواهى با زهد (ناصحیح خود) حکمت مرا از بین ببرید آیا نمى دانى که من بنده ام را بدست بندگانم روزى مى دهم ، و این شیوه نزد من محبوبتر است از اینکه بدست قدرتم روزى دهم .

داستان دوستان جلد 5  

محمد محمدى اشتهاردى

@hadiyanenoor

  • سیدمحمد صادقی

زاهد

نادان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی